.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۳→
قلبم دیوونه وار به سینه می کوبید...قلبی که تو یه تن سرد وبی رمق جاخوش کرده بود!...
دستم وگذاشتم روی قلبم که بدجور بی قراری می کرد...نفس عمیقی کشیدم...
و در رو کاملا باز کردم...قدمی به سمت اتاق برداشتم و وارد شدم...
درو پشت سرم بستم...وبعد برگشتم سمت تنها تختی که توی اتاق قرار داشت...
برخلاف چند لحظه قبل،قلبم دیگه بی قراری نمی کرد...آروم شده بود...خیلی آروم...اما آرامش نداشت!...آشوبی توی دلم برپابود!...یه آشوب بی صدا ومسکوت...انگارقلبم از حرکت وایساده بود...به قدری آروم وکند میزد که انگار نفس های آخرش ومی کشید...
ارسلان بود...از همون فاصله هم می شد تشخیص داد که اونی که روی تخت دراز کشیده،ارسلان منه...
سست و بی رمق قدمی به سمت تخت برداشتم...یه قدم دیگه...
خیره شدم به ارسلان...
بی حرکت و آروم روی تخت دراز کشیده بود...باچشمای مشکی که بسته شده بودن!...پای راستش گچ گرفته شده بود!...و بدون هیچ حرکتی روی تخت جاخوش کرده بود...دستای مردونه اش هم کنار بدنش ثابت بودن...بدون حرکت!...
بغض توی گلوم شدید تر شده بود...وقلبم آروم میزد...طوریکه انگار دیگه علاقه ای به زدن نداره!...
با قدم های آروم فاصله بینمون و طی کردم...و کنار تختش جا گرفتم...درست سمت چپ تختش...
حالا بهش نزدیک شده بودم ومی تونستم صورتش و دقیق ببینم...خیره شدم بهش...
روی پیشونیش یه خراش افتاده بود...همین طور روی گونه اش...و روی بینیش!...زیر چشم چپش هم یه کبودی نسبتا بزرگ ومحسوس...و گوشه لبش...پاره شده بود!...
دستم بی اختیار حرکت کرد...به سمت صورتش رفت...وروی لبش نشست...
از تماس انگشتام با لب ارسلان،تمام وجودم لرزید...
لبش سرد بود!...صورتش هم...خیلی سرد تر ازمن...و همین یه نشونه بود...از اینکه رفته...و من تنها شدم!...
انگشت اشاره ام و روی زخم لبش کشیدم...
و تصویر صورتش جلوی چشمام تار شد!...قطره اشکی روی گونه ام جاخوش کرد...
خیلی سریع دستی به چشمای اشکیم کشیدم...
نمی خوام آخرین خاطره ای که با ارسلان دارم زیر یه پرده اشک تار باشه!...می خوام صورتش و واضح ببینم...می خوام این چهره مردونه...این چشمای مشکی بسته...این آدمی رو که روی این تخت دراز کشیده وبی حرکته...این اتاق...این بیمارستان...این روز!...می خوام همه و همه رو به خاطرم بسپارم...موبه مو!...باید آخرین خاطرم و ازحفظ باشم...
خیره خیره به ارسلان نگاه می کردم...
آروم وبی صدا چشماش و روی هم گذاشته بود...درست مثل اینکه خواب باشه...عادی بود!...اما این خوابش عادی نبود...مثل بقیه خوابیدن هاش نبود...فرق می کرد...بیدار شدنی در کار نبود!
لبخندی روی لبم نشوندم...و بالحن بغض آلود وغمگینی گفتم:سلام ارسلانم...من اومدم!...ببین...اومدم پیشت!...مگه منتظرم نبودی؟...پس چرا نموندی؟...داشتم میومدم پیشت...چرا رفتی؟قرارمون نبود بری...قرار نبود ستاره ات تنها بذاری!مگه ماه ستاره رو تنها میذاره بی معرفت؟...کجا رفتی؟باخودت نگفتی دلم بدون نور ماه تاریک وسوت وکور میشه؟من که به جز تو ماه دیگه ای ندارم!...چجوری تواین تاریکی دووم بیارم؟!...
قطره های اشک صورتم وخیس کرده بودن...اما اهمیتی ندادم...خیره خیره ارسلان ونگاه می کردم وباهاش حرف میزدم...دست خودم نبود!...خیلی حرفای ناگفته داشتم...باید یه جوری اون حرفارو میزدم... ارسلان باید از حرفای دلم باخبر می شد...
دستم وگذاشتم روی قلبم که بدجور بی قراری می کرد...نفس عمیقی کشیدم...
و در رو کاملا باز کردم...قدمی به سمت اتاق برداشتم و وارد شدم...
درو پشت سرم بستم...وبعد برگشتم سمت تنها تختی که توی اتاق قرار داشت...
برخلاف چند لحظه قبل،قلبم دیگه بی قراری نمی کرد...آروم شده بود...خیلی آروم...اما آرامش نداشت!...آشوبی توی دلم برپابود!...یه آشوب بی صدا ومسکوت...انگارقلبم از حرکت وایساده بود...به قدری آروم وکند میزد که انگار نفس های آخرش ومی کشید...
ارسلان بود...از همون فاصله هم می شد تشخیص داد که اونی که روی تخت دراز کشیده،ارسلان منه...
سست و بی رمق قدمی به سمت تخت برداشتم...یه قدم دیگه...
خیره شدم به ارسلان...
بی حرکت و آروم روی تخت دراز کشیده بود...باچشمای مشکی که بسته شده بودن!...پای راستش گچ گرفته شده بود!...و بدون هیچ حرکتی روی تخت جاخوش کرده بود...دستای مردونه اش هم کنار بدنش ثابت بودن...بدون حرکت!...
بغض توی گلوم شدید تر شده بود...وقلبم آروم میزد...طوریکه انگار دیگه علاقه ای به زدن نداره!...
با قدم های آروم فاصله بینمون و طی کردم...و کنار تختش جا گرفتم...درست سمت چپ تختش...
حالا بهش نزدیک شده بودم ومی تونستم صورتش و دقیق ببینم...خیره شدم بهش...
روی پیشونیش یه خراش افتاده بود...همین طور روی گونه اش...و روی بینیش!...زیر چشم چپش هم یه کبودی نسبتا بزرگ ومحسوس...و گوشه لبش...پاره شده بود!...
دستم بی اختیار حرکت کرد...به سمت صورتش رفت...وروی لبش نشست...
از تماس انگشتام با لب ارسلان،تمام وجودم لرزید...
لبش سرد بود!...صورتش هم...خیلی سرد تر ازمن...و همین یه نشونه بود...از اینکه رفته...و من تنها شدم!...
انگشت اشاره ام و روی زخم لبش کشیدم...
و تصویر صورتش جلوی چشمام تار شد!...قطره اشکی روی گونه ام جاخوش کرد...
خیلی سریع دستی به چشمای اشکیم کشیدم...
نمی خوام آخرین خاطره ای که با ارسلان دارم زیر یه پرده اشک تار باشه!...می خوام صورتش و واضح ببینم...می خوام این چهره مردونه...این چشمای مشکی بسته...این آدمی رو که روی این تخت دراز کشیده وبی حرکته...این اتاق...این بیمارستان...این روز!...می خوام همه و همه رو به خاطرم بسپارم...موبه مو!...باید آخرین خاطرم و ازحفظ باشم...
خیره خیره به ارسلان نگاه می کردم...
آروم وبی صدا چشماش و روی هم گذاشته بود...درست مثل اینکه خواب باشه...عادی بود!...اما این خوابش عادی نبود...مثل بقیه خوابیدن هاش نبود...فرق می کرد...بیدار شدنی در کار نبود!
لبخندی روی لبم نشوندم...و بالحن بغض آلود وغمگینی گفتم:سلام ارسلانم...من اومدم!...ببین...اومدم پیشت!...مگه منتظرم نبودی؟...پس چرا نموندی؟...داشتم میومدم پیشت...چرا رفتی؟قرارمون نبود بری...قرار نبود ستاره ات تنها بذاری!مگه ماه ستاره رو تنها میذاره بی معرفت؟...کجا رفتی؟باخودت نگفتی دلم بدون نور ماه تاریک وسوت وکور میشه؟من که به جز تو ماه دیگه ای ندارم!...چجوری تواین تاریکی دووم بیارم؟!...
قطره های اشک صورتم وخیس کرده بودن...اما اهمیتی ندادم...خیره خیره ارسلان ونگاه می کردم وباهاش حرف میزدم...دست خودم نبود!...خیلی حرفای ناگفته داشتم...باید یه جوری اون حرفارو میزدم... ارسلان باید از حرفای دلم باخبر می شد...
۷.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.